پست هفدهم

Doctor B Doctor B Doctor B · 1403/6/7 16:31 · خواندن 2 دقیقه

این مغز بی صاحاب مانده، ول نمیکند از بس پیله میکند به موضوعاتی که الان یا اصلا زمان فکر کردن در موردش نیست، یا نمیتواند کاری در موردش بکند. بهرحال وقت و انرژی منو میگیره و تهشم هیچی عایدت نیست. فکر و فکر که فلان چیزو چ کنی، فلانی رو چ کنی در موردش، اون چی فکر کرد، این چی فکر میکنه، اون در مورد این چی فکر میکنه و هزارتا چیز دیگه. اخه به چه کارت میاد؟؟

شایدم یه واکنش دفاعیه، شایدم خودش یه واکنش دفاعی درست میکنه. تو وضعیتی که نیازم به درس خوندن زیاده، این مغز ما شده قوز بالا قوز و فقط فکر میکنه که نکنه بدبختی و مصیبت فردا روزی به وجود بیاد. فردا روزی که اصلا معلوم نیست ادم زندس مردس. هرچی میخام خودخواه باشم، بگم فلانی: اصن این موضوعی ک فکر میکنیا، تهش سه‌تا اتفاق میفته تو احتمالاتت، اولیش بیفته ک همه چی خوب و خوشه، دومیش بیفته یکی دیگه ضرر میکنه، سومیش بیفته یه بنده خدای دیگه ضرر میکنه. من نمیدونم ارزش عمر و زندگی کی انقد مهم شد که صدقه سر برنامه ریزی براش همون عمرو از دست دادیم. اصن ذره ای نظم تو حرفام نیست و اومدم صرفا هرچی تو مغزمه رو خالی کنم شاید بتونم خبر مرگم درست بتونم درس بخونم. 

بحث اینجاس آدم امید نداره. امید که داشته باشی به‌ یکی یا یه چیزی، دلتو خوش میکنی میری میرسی به بقیه کارات.ندارم امید ندارم به کسی یا چیزی. نماز و مناجات سر خودشه ولی اینجور جاها که میرسه میفهمم درست نیست و محکم نیست اعتقاداتم. مرد حسابی انقد امید به خدا مینویسی اخر همه متنات، اگه امید داشتی که اینجوری خالی نمیکردی. یعنی دارم حساب میکنم خدا بخواد میتونه هر سه تاشو بچینه، هرسه تاشو یه جور خوبی هندلش کنه و نذاره آب تو دل من تکون بخوره. مگه ایمان چیزی غیر اینه؟ خیلی عجیبه انقد خیر سرت تو هم سن و سالات ادعای فهم خدا پیغمبریت بشه و تهش بفهمی اینه ایمان، اینه که باید سرجاش باشه که دلت قرص باشه و میفهمی این نبوده کل مدت. چه کنم و چیکار کنمو خودش میدونه تقصیر من خره که فراموشش کردم.

نوشتن امروزم نتیجه گیری خوبی داشت برام هرچی بود

به امید خدا