پست هشتم

اینجا هم حالت ماذوخیستی گرفته ها. یعنی این موقع شب اونم وقتی امتحان فرداتو رسما با کمتر ۵۰ درصد امادگی داری میبندی. زیادی اعتماد بنفس دارم. ضربه هم زیاد خوردما نمیفهمم چرا آدم نمیشم. جدی هیچ وقت به این موضوع که بیشتر بخونی، نمرت بهتر میشه اعتقاد قلبی پیدا نکردم. اعتقادم که چیزه باور پیدا نکردم :)
توفیق اتاق عمل که نداشتیم درسم که خیره. یه ذره چسبیدم به علاقه مندی هام و دارم سعی میکنم خودمو به پزشکی علاقه مند کنم. اوایل فکر میکردم مشکلم با پزشکی خوندنه. کم کم دارم شک میکنم نکنه با پزشک شدن هم مشکل دارم. البته پزشک بودن واسه هر سلیقه ای یه رشته ای داره. اینکه فکر کنی پزشک میشی قراره از فردا طبیب حاذق شهر بشی دیگه کنسله خیلی وقته تو این زمونه که دل نگرونه. اخه زنان چه کوفتیه. سر خودمو از کار خلوت کردم چرا که سنی ندارم و اکنون وقت حرص خوردن برا اینطور مسائل نیست. شاید فکر کنین میگه کار پولی هم داخلش بود. اگه بود که اینجوری قاطی نمیکردم بیام اینجا بنویسم:) البته توهین نباشه ها صرفا من دیوانگی میبینم نوشتنای خودمو اینجا. شاید چند وقت دیگه دیوانگی دونستن خودمو دیوانگی بدونم. ماه دیگه عفونی و ذره ای پزشکی واقعی میبینم بلاخره. ببینیم جدی دلمون میخاد یا نه.
بریم بخوابیم که آدمیزاد از وقتی یاد گرفت شبا بیدار بمونه و این برق کوفتی رو در راستای روشن کردن در تاریکی استفاده کرد، بدبختیاش شروع شد. یه حکمتی بود که تاریکش کردن که تو بخوابی. نبردت با طبیعت چیه دیگه دوپای حکیم.
به رسم ادب
به امید خدا