وبلاگ شخصی که عنوان ندارد

روزمرگی که خزه، تراوشات ذهنی یک انسان

پست سیزدهم

Doctor B Doctor B Doctor B · 1403/5/6 22:06 ·

آقا ما حالا میخوایم کار نداشته باشیم موضوع واسه حرف زدن هی میزنه به سر آدم. الان دیدم مادرجان دارن اوشین میبینن مادربزرگش میگه من آرزو دارم قبل مرگم عروسی فلانی رو ببینم. حالا ما خودمون دم موت نبودیم ولی رو کاغذ، از دور که نگاهمیکنیم و یه ذره هم چاشنی بیرحمی که قاطیش کنیم، حرف عجیبیه حاجی. جدا چرا دم موت آدم آرزوت عروسی فلانیه. خودت حالا خیلی خیر دیدی از عروسیت میخای ببینی اونم درست شد؟ یعنی نمیخام عروسی رو نهی کنما مشکلم با درخواست دم موته :))

شما خودت پزشک شو از پزشکی به همه جا بر بعد دم موتت بگو آرزوم اینه نوه‌مو با روپوش سفید ببینم ولی اخه یه ذره خواهشا دم موت معقول درخواست کنین من طلبکار میشم:)

به رسم ادب

به امید خدا

پست دوازدهم

Doctor B Doctor B Doctor B · 1403/5/6 20:44 ·

اوضاع به کام نیست اما حال دلمان خوب است. علت را نمیدانیم و نیازی هم نیست به دانستنش. تا وقتی حال خوب است دیگر چه نیازی به علتش است. پیشنهاد ساخت وبلاگی دیگر با یکی از رفقا را مطرح کردیم که مقدماتش را میچینیم در روز های آتی انشااله. امتحان امروز را خوب دادیم و فردا به علت برودت هوا تعطیل  شده و رزیدنت محترم قر آمده است و پیام گذاشته که شما بیایید حتما. حق دارد بنده خدا نباشیم مریض از دست میرود با این حجم از تعهد کاری پایین سرویس محترم عفونی. آدم بعضی وقت ها میماند. غر بزند که چرا این ها اینجوری اند، چهار روز دیگر همین صحبت هارا پشت سر خودش میکنند. غر نزند، دق میکند از دست این جماعت خودشیفته. در حال حاضر ما به مریض های خودمان برسیم و کار های پژوهشی خودمان را انجام دهیم بس است. بقیه را خودشان هندل کنند که امسال سال شل گرفتن است. دیگر جمله به ذهن نمی آید که بیاید هم ارتباطی با بقیه جملات ندارد.

به رسم ادب

به امید خدا

پست یازدهم

Doctor B Doctor B Doctor B · 1403/5/5 18:05 ·

بعد از مدت ها در اوج شلوغی ها و کار هایی که ریز و درشت به سرمان ریخته، گفتیم سری بزنیم به بلاگ عزیزدل که هرچه میگذرد، بی آنکه بدانیم چرا عزیزتر میشود برایمان. روز های سختیست. عفونی و سنگینی کارهایش به نسبت تنبلی های قبل و بعد از یک طرف، کارهای پژوهشی از طرف دیگر و پروژه المپیاد از سوی دیگر عرصه را برایمان تنگ میکنند. عرصه ای که هرچه تنگ تر میشود جذاب تر است. خدا کمکی کند از این مهلکه جان سالم تنها که نه، با موفقیت رد شویم. دلمان گرفته عصر جمعه ای. دلم میخواست بنشینم و از جمله زیبایی که از یک دوست گاومان شنیدم نقل قول کنم و صحبتی در آن راستا کنم، اما نای منبر رفتن ندارم. لپتاپ جان برگشته و با او داریم تایپ میکنیم و هرچه آدمیزاد تلاش میکند سبک کند وسایل را، اما باز هم تایپ با کیبورد فیزیکی چیز دیگریست. 

طی 24 ساعت اخیر گناهی کرده ام و اینکه چه چیز است بماند. دلمان سیاه شده و از درگاه خداوند طلب مغفرت میکنیم. فردا امتحان داریم و نمیدانم این زندگی صنعتی و ماشینی امروز چرا ولکن ما نیست. بگذار عزای گناهم را بگیرم. بگذار سوگ دلم را بگیرم. بگذار نفس بکشم که چه کنم این فضا را.

خلاصه دلمان گرفته و نمیدانیم برای چیست. جمعه است یا امتحان یا خستگی یا گناهی که گم شده این میان. دلمان کما میخواهد. نمیدانیم چطور است فقط یک خواب سه ماهه میخواهیم بی اتلاف وقت. ناشکری عمر نمیکنم فقط دلم میخواهد آنچه بقیه و سیستم میخواهد را بزنم زیرش. خدا عاقبت بخیرمان کند که روزگار مسیر عجیبی در دنیا در پیش گرفته.

به رسم ادب

به امیدخدا

پست نهم

Doctor B Doctor B Doctor B · 1403/4/29 18:35 ·

تلاش سوم برای ایجاد این پست. دفعات قبل بنا بر سوتی، گاف ، ایرادات اینترنتی و سایر متعلقات به بهره برداری نرسید. دلم برای تایپ با لپتاپمان تنگ شده است و گوشی این نیاز به تایپ را ارضا نمیسازد. لپتاپ چه شده؟ هیچ. شارژرش را همان روز که وبلاگ سازی میکردیم جا گذاشتیم در محل. حالا ما ۴۰۰ کیلومتر این طرف هستیم و تا پست برساندش به دست ما جانمان به لب میرسد.

امروز بعد از یکی دو روز که قسمت آمار وبلاگ را دیدم فهمیدم چه خطایی کردم و باید حواسی جمع کنم که نگو و نپرس. وسیله ای که برای فرار از قضاوت بود؛ خود دستمایه اضطرابمان دارد میشود که نکند کم شود بازدیدمان جلوی بقیه. خلاصه که شناخت مشکل، خود نیمی از راه حل است. با علم به مهم نبودن امار وبلاگ برای خویش از این به بعد وقت گذاری برای این کودک میکنیم به حق علی .

دوتا موضوع منبری داشتم که امروز یکی رو میگم. بعدی اگه عمری باشه و حافظه ای، روز های بعد در خدمتتونیم. قضیه تخم مرغ و سبد و این داستانا.

"هر سنی هستی، اندازه همون سن رفتار کن." همین. البته ما که کی باشیم امری جمله بگیم. جمله رو به حالت قضاوتی در میاریم." هر کسی در سن خودش رفتار های سن خودش رو انجام نده در سن های دیگر اون رفتار رو انجام میده" حالا این یعنی چی؟ آفرین. بذار با مثال توضیح بدم برات جوونک. شما فرض کن تب قمار و شرط بندی تو رده سنی ۱۹-۲۰ میاد سراغ یه جماعتی. یکی از همون اول فاز برمیداره که نه اقا قمار چیه مال شما بچه هاس. خلاصه رفتار و کردار آدم ۵۰-۶۰ ساله برمیداره. در حالیکه بهترین حرف و پیشنهاد، حرفیه که از رو تجربه باشه. خب این بچه که نداره این تجربه رو. میخام بی ادب نشم ولی به قول امروزیا صرفا داره قرقره میکنه. خلاصه کوپن ۵۳ سالگیشو، تو ۱۹ سالگیش میسوزونه و خب این که رفتار ۱۹ ساله باید نشون بده مونده رو دلش. کی نشون میده؟ آفرین ۵۳ سالگی. حالا انقد دقیق نه ولی خب فحوای کلامو بگیر. ردیف آخر میگیرین چی میگم؟ بچه بچگی نکنه، بزرگ هم بشه بزرگی نمیکنه. حالا همینو بذارین مبنای جاج و قضاوت دیگران. ایول :) حالا اینکه چرا تو اون سن رفتار بزرگانه نشون میده، علت اصلیش از نظر خود من ترس از خطا تو فرهنگ ماست. یعنی شما فکر کن ما یکی از شاخ ترین آثار ادبیمون پند و اندرز خالیه. یعنی اقا بیا داستان بخون اشتباهاتی که اینا کردن رو تو نکن. من نمیگم اشتباهه درس گرفتن از خطای دیگران و هر دفعه بزنیم قدش واسه خرابکاری. نه ولی یه ذره اشتباه و ضریب خطا رو بذار واسه خودت انسان مدرن. سیستم از تو بی خطایی و پرفکتشنیسم میخاد ولی تو با سیستم همراه نشو. چی بگم دیگه والا. خلاصه و خلاصه تهشو بگم نچسب بازی نذارین تو سن کم که عاقلین. خطا مال انسانه. خطا سازنده چارچوب واسه انسانه. خطا خصلت انسانه. زندگی قشنگ هست ولی سخته. با خطا نکردن قشنگ تر معلوم نیست بشه ولی قطعا سخت تر میشه. خیلی دیگه حرف زدم.

به رسم ادب

به امید خدا